مهدي يا... بي تو، آفتاب جانم رنگ غروبي نگفتني دارد ولحظه هاي غوغايم به وسعت خاموشي سکوت است هجاهاي زبانم ، تنهايي را فرياد ميزنند... چگونه بگويم که ياد صداي پاي تو در مزرعه خشک خاطره ام ، با خش خش زرد فرش برگهاي خزان تکرار مي شود ومن ازچشمهاي به راه مانده اطلسي ، شبنمي مي دزدم تا با آن ، غبار اندوه از دل بزدايم... ببين که چگونه ، نرگسان چشم به راه نگران، از پي پرواز چکاوکان ، ديده مي دوزند تا بدانند، کدام گاه ، از کدام مشرق طلوع خواهي کرد... بيا، که جاده بي انتهاي انتظار ، سبزپوش قدوم توست وراهت به گلهاي بنفشه ودلهاي ما سنگفرش...